نگارینا زندگی | ||
|
اینجاست،آیید،پنجره بگشایید،ای من و دگر من ها:
صد پرتو من در آب. مهتاب،تابنده نگر،بر لرزش برگ،اندیشه ی من،جاده ی مرگ. آنجا نیلوفرهاست،به بهشت،به خدا درهاست. اینجا ایوان،خاموشی هوش،پرواز روان. در باغ زمان تنها نشدیم.ای سنگ و نگاه،ای وهم و درخت،آیا نشدیم؟ من "صخره-من"ام،تو "شاخه-تو"یی. این بام گلی،آری،این بام گلی،خاک است و من و پندار. و چه بود این لکه ی رنگ،این دود سبک؟پروانه گذشت؟افسانه دمید؟ نی!این لکه ی رنگ،این دود سبک،پروانه نبود،من بودم و تو. افسانه نبود،ما بود و شما. سهراب
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ یک شنبه 4 دی 1398برچسب:سهراب سپهری, ] [ 18:11 ] [ کوثر ]
مثل تموم شب های این چند وقت اخیر با فاصله ازش رو تخت دراز کشیدم.
مثل تموم شب های این چند وقت اخیر اونم میدونست که نزدیکم نشه.
مثل تموم شب های این چند وقت اخیر برای کمتر کردن فاصله ای که بینمون افتاده بود شروع کرد اروم با من حرف زدن.
چشمامو بستم و گفتم خسته ام.
تلاشی برای بیدار نگه داشتن من نکرد.
اومد پیشونیمو بوسید و شب بخیر گفت.
دستمو گرفت تو دستاش بوسید و خوابید.
ده دقیقه بعد دستمو از تو دستاش کشیدم بیرون.
بیدار بود.
انگشتاش لرزید
دستاشو اروم مشت کرد و
خودشو مچاله
دلم سوخت براش. کاش حداقل صبر میکردم تا بخوابه. موضوعات مرتبط: برچسبها: کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه ی رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد.استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه، استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و حتی یک فن از جودو را به او تعلیم نداد.بعد از شش ماه خبر رسید که ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموخت و تا زمان برگزاری مسابقات، فقط روی آن تک فن کار کرد.سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه ی حریفان را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.استاد گفت:"دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی،ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم این که راه شناخته شده ی مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوتت استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه ی قوت است." موضوعات مرتبط: برچسبها: -وای اونجا یه سوسکه! لی لی رفت تا با یه لنگه دمپایی محکم بزنه تو سر سوسکه! اما نه سوسکه گناه داشت.دلش میخواست زندگی کنه. اما اگه سوسکه رو می کشت هزار تا مورچه خوشحال می شدن و می دویدن واسه بردن سوسک مرده. (آخه مورچه ها عاشق سوسک مرده هستن؛میگن خیلی خوشمزه است.) لی لی نمیدونه مورچه ها رو خوشحال کنه یا سوسکه رو!!!
چقدر سخته این زندگی!هر وقت میای یکی رو خوشحال کنی یکی دیگه ناراحت میشه.
موضوعات مرتبط: برچسبها: [ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:گفتگوهای کودکانه, ] [ 17:7 ] [ کوثر ]
بردیا و سپهر معمولا از کودکی همیشه کنار هم بودند.تا انجا که بچه های محله گمان می کردند آن دو با هم برادرند!بردیا اهل مطالعه بود و به خصوص به ریاضیات علاقه ی زیادی داشت.به طوری که غالبا تا نیمه های شب برای حل کردن مسائل ریاضی بیدار می ماند.سپهر اما، مجذوب فنون کسب درآمد و تجارت بود و از همان سنین جوانی تا می توانست از کلاس های درس و مدرسه اش می زد و به تجارتخانه ی دوست پدرش می رفت. سال ها گذشت.آنها از هم دور و مستقل شدند.روزی بردیا به دیدار سپهر رفت.دید او مردی بسیار ثروتمند و متمول شده است.پس از خوشامد گویی سپهر به بردیا گفت:"خب دانشمند بگو ببینم واقعا علم بهتر است یا ثروت؟!" بردیا مدتی اندیشید و گفت:"البته الان که زندگی تو را می بینم به نظر می رسد تو موفق تر از من هستی!ولی عجله نکن!این را باید امتحان کنیم." سپهر با تعجب پرسید:"چه طوری؟" بردیا پاسخ داد:"تو تاجری و راه کسب درآمد را خوب میدانی؛من سرمایه ای جمع کرده ام که آن را در اختیار تو قرار می دهم.تا 30 روز روزی 1 میلیون تومان به تو می دهم.جمعا 30 میلیون.تو با آن تجارت می کنی و در عوض هر روز دو برابر روز قبل به من پول میدهی.به این شکل که از یک تومان شروع می کنی و روز بعد مبلغ روز قبل را دو برابر می کنی و به همین ترتیب.یعنی روز اول یک تومان، روز دوم 2 تومان، روز سوم 4 تومان و ......" سپهر با خود اندیشید 1 تومانع2 تومان، 4 تومان و ..... خنده اش گرفت و پذیرفت.به دوستش گفت:" اما تو ضرر میکنی."بردیا لبخندی زد و گفت:"مانعی ندارد!" سی روز گذشت.فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟بله!نه نه ،اشتباه نکنید!دانشمند ما پیروز و دوست تاجرش ورشکست شد! چون بردیا روز اخر 536870912 تومان داشت. اگه متوجه نشدین چطور به این رقم رسید تو نظرات بگین تا روش بردیا رو براتون بگم. موفق و پیروز باشید. داستان از مجتبی احمدی موضوعات مرتبط: برچسبها: [ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:علم بهتر است یا ثروت,مجتبی احمدی, ] [ 16:59 ] [ کوثر ]
شعر روباه و کلاغو که ماله دوران دبستانمون بود رو یادتون میاد؟این شعر سروده ی حبیب یغمایی شاعره معاصره.البته اصل این شعر از "ژان دو لافونتن" شاعر قرن 17 فرانسه هست و در حقیقت آقای یغمایی اونو به فارسی برگردوندن و به زیبایی به نظم در آوردن. اما سالها پیش از این که ما این شعرو تو کتابامون ببینیم،شعر هایی با همین مضمون تو کتابای فارسی چهارم دبستان بوده که براتون میزارم.
روباه و کلاغ از گلیم خویش پا بیرون منه این حکایت از "دفنتین" گوش ده بر نشسته بود بر شاخ درخت آن کلاغ مفلس برگشته بخت داشت در منقار یک قطعه پنیر کامدش نزدیک روباهی چو شیر بوی طعمه عقلش از سر در ربود زیر شاخه آمدو لب بر گشود کالسلام ای شاه مرغان ای کلاغ السلام ای زینت بستان و باغ السلام ای بلبل هر بوستان السلام ای ققنس هندوستان ای پر و بالت چو طاووس بهشت از هزاران رنگت ایزد برسرشت هم چو پر نیکوست گر آواز تو کی شود طاووس هم پرواز تو؟! آن کلاغک زین سخن شد در نشاط خواست تا یک دم نماید قاط قاط نوک خود برگشود بر عزم سرود اوفتادش آنچه در منقار بود روبه آن بگرفت و خورد و شکر گفت در معنی را سپس اینگونه سفت تا که ابله یافت گردد در جهان مفلسان باشند جمله در امان کتاب فارسی آموز چهارم دبستان.1303 شمسی *دفتین همان لافونتن است. کلاغ و روباه کلاغی به شاخی شده جای گیر به منقار بگرفته قدری پنیر یکی روبهی بوی طعمه شنید به پیشش آمد و مدح او برگزید بگفتا سلام ای کلاغ قشنگ که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ اگر راستی بود آوای تو به مانند پرهای زیبای تو در این جنگل اندر سمندر بدی بر این مرغ ها جمله سرور بدی ز تعریف روباه شد زاغ شاد ز شادی نیاورد خود را به یاد به آواز کردن دهان برگشود شکارش بیفتاد و روبه ربود بگفتا که ای زاغ این را بدان که هر کس بود چرب و شیرین زبان خورد نعمت از دولت آن کسی که بر گفت او گوش دارد بسی چنین چون به چربی نطق و بیان گرفتم پنیر تو را از دهان
ایرج میرزا.کتاب فارسی چهارم دبستان.1330
موضوعات مرتبط: برچسبها: ای پدر، ای مادر من به رفتار شما می نگرم دیده ام شاهد اعمال شماست بهر من نیک و بد از کار شما معلوم است نه چنان می شوم آخر که شما می طلبید. ای پدر، ای مادر من در آیینه چشمان شما آن چه اندر دلتان می گذرد، می خوانم بهتر آن است که با من همه صادق باشید تا نگیرد دل من رنگ ریا. ای پدر، ای مادر اشتباهی و خطایی اگر از من سر زد کاه را که مکنید من هم انسانم و لغزش دارم با زبان خوش خود ذهن من آگاه کنید تا که دیگر نکنم کار خطا را تکرار. ای پدر، ای مادر بینتان همدلی ار باشد و مهر من چو گل در برتان شادابم مگذارید که الفت ز میان برخیزد من پریشان شوم و آشفته نقض پیمان نکنید که خدا بین شما عهد مودت بسته است. ای پدر ،ای مادر با کسی هیچ قیاسم مکنید هر گلی بویی و رنگی دارد نقش من با دگران یکسان نیست. ای پدر، ای مادر... در جهان، من تک و بی همتایم احتیاجم همه پوشاک و غذا تنها نیست من به آرامش، چو غذا محتاجم من محبت ز شما می خواهم. موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |